داستان های کوتاه آموزنده و جالب

بوی نان تازه خانه را پر کرده بود. حسن (ع) در حالی که قرص نانی از دست مادرش می گرفت، تکه ی بزرگی از آن کند و در دستان حسین (ع) گذاشت. حسین (ع) کنار پدر زانو زد و به زینب (س) که با چشمانش او را تعقیب می کرد لبخند زد.
کمی که گذشت، حسین و حسن شروع کردند به دویدن دور خانه. زهرا (س) آرام نگاهشان می کرد و می خندید. امیرالمؤمنین (ع) زینب را بوسید و بویید و روی پا گذاشت. دست نوازشی به سرش کشید و مهربانه گفت:
«دخترم! بگو یک.» زینب (س) که تازه زبان را می آموخت، گفت: «یک.» علی (ع) خندید و گفت: «حالا بگو دو.»
زینب نگفت. پدر دوباره اصرار کرد که: «دخترم بگو دو.»
زینب (س) گفت: «پدر جان، زبانی که به گفتن یک باز می شود، چگونه می شود حرفی از دو بزند؟»
حضرت امیر (ع) زینب را به سینه چسباند و بوسید. این خانم کوچک خانه بی آنکه آموخته باشد، توحید می دانست...مستور
















ارسال توسط حمیدرضا

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

آرشیو مطالب




پيوند هاي روزانه




امکانات جانبی
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 44
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 44
بازدید ماه : 47
بازدید کل : 12509
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1